صدراصدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

فرشته ما صدرا

ما و تنهايي

ماماني هفته گذشته خبر دادن عزيزجون حالش خوب نيست و بيمارستانه (بابايي دلتنگت شديم) وقتي بابايي شنيد خيلي ناراحت شد و بلافاصله تصميم گرفتيم بريم كجاااااااااااااااااااااااااااا شمال توي اين هوا من گفتم از طرف ما سلام برسون آخه پسرم واكسن داره بعد اون مريضيش هم گوشش درد مي كنه آب به آب هم بشه شايد بهش نسازه و لاغر شه خلاصه من و تو مونديم خونه مامان جون و بابايي و عمو ميلاد رفتن پيش عزيزجون الان كه خطر بخير گذشته و حالش خوبه ولي تو خيلي دلتنگي مي كني نمي دونم از كجا فهميدي بابا مي خواد بره وقتي بابا داشت ما رو مي زاشت خونه مامان جون تو بغل عمو ميلاد بودي به من نگاه مي كردي و مي خنديدي نگاهت كه به بابا مي افتاد لب...
8 شهريور 1390

روزهايي سخت

صدرا و مريضي واي پسرم نمي دوني چي كشيدم. روز 24 مرداد ديدم تنت كمي گرمه ولي چون هميشه دماي بدنت بالاست هيچ فكري نكردم مامان جون اينا خونه ما بودن سحري پاشدم اومدم شيرت بدم ديدم از گرما گذشته داغي مامان جون بهت دست زد ديد بلههههههههههههههههههه پسرم تب داره همون جا بهت استامينوفن دادم اصلا نمي خوابيدي مدام ناله مي كردي ساعت 10 زنگيدم شركت و گفتم نميام بردمت دكتر ولي دكتر خودت چون صبح نبود يك دكتر ديگه آخه خيلي تب داشتي نمي شد صبر كرد 39.5 بود دماي بدنت بردمت دكتر گفت گوشت خيلي عفونت كرده و گلوت قرمزه و يه ويروس جديده 3 روز ديگه خوب مي شي واي 3 روز ديگه ولي احتمالا بايد گوشش خالي بشه واييييييييييييييييييي خدايا چي ميشنو...
6 شهريور 1390

اولين تجربه روروئك

امروز مامان به مدت بيشتري گذاشتمت توي روروئك كلي ذوق كردي به موزيكش گوش دادي و شلوغ كاري كردي     صدرا و تجربه روروئك   ...
1 شهريور 1390